بابونه ی من...
بابونه ی من؛
بازم از پنجره ی اون تیمارستان لعنتی به بیرون و ادماش زل زده بود و منتظر چکاپ روزانش بود
که دستگیره ی در به صدا در اومد و با شتاب به پشت سرش برگشت
تهیونگ:هانــ..
حرفش با دیدن یه دکتر دیگه نصفه موند
تهیونگ: تو، تو کی هستی؟(داد)
اون دختره:من یاشا هستم و دکتر جدیدیم که چکاپت میکنه،تهیونگ بودی درسته!؟
تهیونگ:برو بیرون!(عربده) فقط اون میتونه اسمه منو بگه!(داد)
هانول:تهیونگ!(با شتاب درو باز کرد)
تهیونگ:اومدی!؟اینو بفرست بره!(پریشون)
هانول: مگه بهت نگفتم نیا اینجا؟!برو بیرون!(رو به یاشا)
یاشا: من خواستم که وقتی تو اگر نبودی با من راحت باشه!فقط همین! هانول: مگه من قراره جایی برم؟!(عصبی و تقریبا داد)
تهیونگ:نه نه! تو، تو جایی نمیری درسته؟!(پریشون و لرزش صدا)
هانول: نه عزیزم، چرا باید برم؟(جمله اخرو روبه یاشا گفت)
یاشا: نمیدونم، با خودم گفتم...(حرفش با حرف هانول قطع شد)
هانول: خب بسه حالاهم برو بیرون!(با دست اشاره به در کرد)
(یاشا رفت و هانول و تهیونگ تو اتاق تنها موندن)
تهیونگ: ترسیدم خیلی ترسیدم!(زانو هاشو تو بغلش گرفته)
هانول: هیشش!تهیونگ، اروم باش، و دیگه نترس! یادته ما بهم چه قولی دادیم؟قول دادیم تا وقتی که درمان نشدی همدیگرو ترک نکنیم!درسته عزیزم؟!(بغلش کرد)
تهیونگ: اوهوم، درسته! بابونه ی من، خیلی دوست دارم!(بغض)
هانول:منم خیلی دوست دارم عزیزم!(بغض و ریزش اشک)
تهیونگ:من حالم خوبه هانول!تا وقتی که تو باشی من حالم خوبه بابونه!
هانول: پس قول بده وقتی یه پرنسل دیگه میاد بی قراری نکنی، و باهاشون لج نکنی!(شبیه مامانا😂)
تهیونگ: تا تو هستی قرار نیست پرسنل دیگه ای بیاد!درسته؟
هانول: درسته! ولــــ...(حرفش با حرف ته نصفه موند)
تهیونگ: خیلی دوست دارم!ولی فعلا بیا از تایممون لذت ببریم؛(زل زد به چشمای هانول)
هانول:منم همینطور!موافقم عزیزم!؛(خودشو تو بغل تهیونگ فرو کرد)
پایان.
«به قلم میا»
بازم از پنجره ی اون تیمارستان لعنتی به بیرون و ادماش زل زده بود و منتظر چکاپ روزانش بود
که دستگیره ی در به صدا در اومد و با شتاب به پشت سرش برگشت
تهیونگ:هانــ..
حرفش با دیدن یه دکتر دیگه نصفه موند
تهیونگ: تو، تو کی هستی؟(داد)
اون دختره:من یاشا هستم و دکتر جدیدیم که چکاپت میکنه،تهیونگ بودی درسته!؟
تهیونگ:برو بیرون!(عربده) فقط اون میتونه اسمه منو بگه!(داد)
هانول:تهیونگ!(با شتاب درو باز کرد)
تهیونگ:اومدی!؟اینو بفرست بره!(پریشون)
هانول: مگه بهت نگفتم نیا اینجا؟!برو بیرون!(رو به یاشا)
یاشا: من خواستم که وقتی تو اگر نبودی با من راحت باشه!فقط همین! هانول: مگه من قراره جایی برم؟!(عصبی و تقریبا داد)
تهیونگ:نه نه! تو، تو جایی نمیری درسته؟!(پریشون و لرزش صدا)
هانول: نه عزیزم، چرا باید برم؟(جمله اخرو روبه یاشا گفت)
یاشا: نمیدونم، با خودم گفتم...(حرفش با حرف هانول قطع شد)
هانول: خب بسه حالاهم برو بیرون!(با دست اشاره به در کرد)
(یاشا رفت و هانول و تهیونگ تو اتاق تنها موندن)
تهیونگ: ترسیدم خیلی ترسیدم!(زانو هاشو تو بغلش گرفته)
هانول: هیشش!تهیونگ، اروم باش، و دیگه نترس! یادته ما بهم چه قولی دادیم؟قول دادیم تا وقتی که درمان نشدی همدیگرو ترک نکنیم!درسته عزیزم؟!(بغلش کرد)
تهیونگ: اوهوم، درسته! بابونه ی من، خیلی دوست دارم!(بغض)
هانول:منم خیلی دوست دارم عزیزم!(بغض و ریزش اشک)
تهیونگ:من حالم خوبه هانول!تا وقتی که تو باشی من حالم خوبه بابونه!
هانول: پس قول بده وقتی یه پرنسل دیگه میاد بی قراری نکنی، و باهاشون لج نکنی!(شبیه مامانا😂)
تهیونگ: تا تو هستی قرار نیست پرسنل دیگه ای بیاد!درسته؟
هانول: درسته! ولــــ...(حرفش با حرف ته نصفه موند)
تهیونگ: خیلی دوست دارم!ولی فعلا بیا از تایممون لذت ببریم؛(زل زد به چشمای هانول)
هانول:منم همینطور!موافقم عزیزم!؛(خودشو تو بغل تهیونگ فرو کرد)
پایان.
«به قلم میا»
- ۳.۱k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط